جدول جو
جدول جو

معنی زل داغ - جستجوی لغت در جدول جو

زل داغ
تابش شدید آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گل دار
تصویر گل دار
آنچه دارای نقش گل و بوته باشد مثلاً پارچۀ گل دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الف داغ
تصویر الف داغ
خطی که به شکل الف از اثر داغ یا تازیانه در پوست بدن پدید آید
فرهنگ فارسی عمید
(قِ زِ)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 17 هزارگزی شمال باختری قره آغاج و 6 هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 156 تن. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
سبدی که زنان در آن رشته را نگهدارند بر وقت دوختن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُدْ دا)
خار، نوک خار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
گزیدن کسی را کژدم و مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، طعن کردن کسی را به سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سیاهی داغ، (آنندراج)، سیاهی جای داغ کرده، (ناظم الاطباء) :
دردمند آن به که سوزد داغ را بالای داغ
بی زمین نیل داغم لاله کاری مشکل است،
سراج (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ده کوچکی است از دهستان نرم آب بخش دودانگۀ شهرستان ساری، واقع در 2هزارگزی سعیدآباد، کنار رود خانه قشلاق سکنۀسیاوش کلا می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ طَ)
ترکمان، از امرای شاه عباس اول صفوی که به ایلچیگری به روسیه و بلخ رفت. رجوع به تاریخ عالم آرای عباسی ج 2 ص 507، 599 و 600 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
جایی که خس و خاک و خاشاک و مانند آن در آنجا بیندازند. (آنندراج). مزبله و زبیلدان و جائی که در آن خاکروبه جمع می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ دَ رَ)
دهی از دهستان ساری سوباسار بخش پلدشت شهرستان ماکو واقع در 40 هزارگزی جنوب باختری پلدشت و در مسیر شوسۀ ماکو به شوط. موقع جغرافیایی آن دره و معتدل سالم است. سکنۀ آن 272 تن. آب آن از زنگمار و چشمه و محصول آن غلات، پنبه، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه شوسه دارد. این ده قشلاق ایل جلالی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ)
دهی از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی واقع در 54 هزارگزی شمال باختری خوی و 8500 گزی شمال شوسۀ سیه چشمه به خوی. موقع جغرافیایی آن درۀ سردسیر سالم است. سکنه 305 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. دو محل به فاصله 500 گز به نام قزل داش بالا و پائین مشهور است. سکنۀ قزل داش پائین 110 تن میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کل در. کل دره. آلتی است که با آن مرز کرت ها برآرند وآن آهنی دراز است که از میان دسته ای چوبین دارد و از دیگر سوی زنجیری یا طنابی که دو تن آن را برای بر آوردن مرزبکار برند. نوعی آلت شخم که برای پشته بندی بکار برند و دو تن آن را کشند، یکی دستۀ چوبین آن را و دیگری طناب را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زِ لِ)
مرکّب از: ’ز ل ب ن غ’، مرد پریشان گوی. (منتهی الارب) (آنندراج)، رجوع به زلنباع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
داغی که بصورت الف سوزند. (آنندراج). نشانۀ داغ بر تن یا اثر تازیانه و چوب و مانند آن که بدرازاباشد: احمدشاه و افغانان به ماتم مقتولان الف داغها بر سینه کشیده. (مجمل التواریخ گلستانه).
حلقه های دیدۀبینندگان زنجیر شد
چون الف داغ بتان شد جامۀ پیری مرا.
وحید (از آنندراج).
- الف داغ کردن کسی را، داغ کردن تن کسی یا تازیانه و چوب زدن چنانکه اثر آن چون الف بماند.
لغت نامه دهخدا
نام کوهی بخراسان در جنوب رود اترک، نام چند قله و کوه در آسیای صغیر، نام خرّه ای از ولایت قونیه
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ دِ)
برجستگی دماغ، یعنی مغز برجستگی استخوانی که در آن دماغ جای دارد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آب جوشانیده. آب گرم کرده: یک استکان آب داغ
لغت نامه دهخدا
دام کوچک، دام (مطلقا) : تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای صد مرغ دل اسیر بگل دام کرده ای. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
سبد دوخت و دوز سبد بافتنی سبدی که زنان در آن رشته را به وقت دوختن نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لداغ
تصویر لداغ
خار تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب داغ
تصویر آب داغ
آب جوشیده که با قند یا شکر نوشند: یک استکان آب داغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل دار
تصویر دل دار
معشوق
فرهنگ واژه فارسی سره
خال خالی، مرغ خال خالی، از توابع نرم آب دوسر شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
کودک تازه به دنیا آمده، نوزاد
فرهنگ گویش مازندرانی
زهره دار، نترس، شجاع
فرهنگ گویش مازندرانی
چماق، چوب دستی
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت مو
فرهنگ گویش مازندرانی
ترکه زدن، تنبیه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شجاع، پر جرأت، بی باک، یار
فرهنگ گویش مازندرانی
حوصله
فرهنگ گویش مازندرانی
دست نخورده، بی لکّه
دیکشنری اردو به فارسی